مریمی

مریم مینویسد

مریمی

مریم مینویسد

2

امروز با آقای پدر و مامان خانوم رفتم بیرون تا خونه ببینم  (حال درونی بد بود شدید )

خونه یک منطقه ای بود که نه بالاشهر بود نه پایین شهر

متوسط بود

هرچی بود آشغال بود

نمیدونم چرا صاحب خانه اونقدر با افتخار خونه ی آشغالشو نشونمون میداد

بعدشم سریع از خونه اومدیم بیرون


تو دلم آروم گفتم : ای خدا خواهشا درست کن همون خونه که نزدیک خونه ی خودمونه رو بخریم

اخه هم 4 خوابه است هم اینکه بازم بالاشهر زندگی میکنیم 

هم اینکه مامان خانوم  از اون خونه خوشش اومده



10 دقیقه طول نکشید که گوشی آقای پدر زنگید

جواب داد و گفت باشه فردا میام


چشماش از شادی برق میزد

رو به مامان خانوم کرد و گفت : داره کم کم درست میشه ، قرار گذاشته فردا بریم برا قرارداد خرید خونه صحبت کنیم



برانگیخته شدم

خیلی خیلی زیاد برانگیخته شدم

یعنی خدا اینقدر منو دوست داره که نمیدونستم ؟

ده دقیقه از خواستم نگذشته بود که عملیش کرد 



چقدر خدا مهربونه

چقدر نازنینه

چقدر ماهه


کاش قدردان این همه خوبیش باشم


وقتی که اومدم خونه

به شدت به فکر فرو رفتم

اینکه تا الان هرچی ازش خواستم بهش رسیدم

خودمو با تمام ادمای اطرافم مقایسه کردم

از دختر خاله ها و پسر خاله ها گرفته

تا تک تک اعضای خانواده پدریم و خیلی های دیگه

حتی با دوستای دورو  نزدیک هم خودمو مقایسه کردم

از هر دید که نگاه میکردم

میدیدم که من همیشه

و در همه شرایط بهترین هارو داشتم

و بهترین بودم


بهترین خانواده

بهترین مادر

بهترین پدر

بهترین برادر

بهترین زندگی

بهترین تفریح

بهترین موقعیت

بهترین جایگاه

بهترین ...


همه چیزم همیشه بهترین بوده


خدا کنه همیشه همینطور باشم

بهترین باشم

مثل همیشه

مثل روزهای قبل

مثل ماه های قبل

مثل سال های قبل

مثل همیشه



خدا کنه کنه که مخاطب خاصمم بهترین باشه

خدا کنه عاشقم باشه

دوستم داشته باشه

خدا کنه که من عاشقش باشم

دوستش داشته باشم

خدا کنه کمکم کنه تا به چیزایی که میخوام برسم

خدا کنه من بتونم کمکش کنم تا به خواسته هاش برسه

خدا کنه همدیگرو درک کنیم

خدا کنه بهترین زندگی رو واسه هم بسازیم

خدا کنه عاشق هم باشیم

تا همیشه

تا ابد



وقتی کوچیکتر از الانم بودم

و از عقایدم و معیارام برای مامان میگفتم

میخندید

میگفت مریمم اینا معیار نیست

اینا همشون رویاست

تو داری تو رویا زندگی میکنی


ناراحت میشدم از حرفش

میگفتم مگه نمیگن خواستن توانستن است

مگه نمیگن به هرچیزی فکر کنی بهش میرسی


ولی وقتی که کم کم بزرگ شدم

دیدم آرزو و رویا

خواستن با خواب و خیال

چقدر

چقدر

چقدر

چقدر

فرق داره



میدونم خیلی حرف زدم 


ولی خب

اینا چیزایی که یکدفعه به ذهنت میرسه

بعد به دستات

بعدم میاد تو وبلاگ


در اخر که بخوام کلامو به اتمام برسونم

خدارو صد هزار بار شکر میکنم

و ازش میخوام که مثل همیشه بهم بهترین هارو بده بازم بهم بهترین هارو بده

مخصوصا در مورد مخاطب خاصم


ازش میخوام بهترینش مال من باشه

بهترینه بهترینش



برای مخاطب خاص نوشت :


امیدوارم هرجا هستی

بخندی

سالم باشی


حرف دیگه ای ندارم که بزنم