-
14
یکشنبه 11 دیماه سال 1390 00:59
میخواهمت خیلی خیلی میخواهمت برای مخاطب خاصم نوشتم امروز دلم هوس یک آب آلبالویی طبیعی کرده بود ترش و ملس اییییییییییییییم دهنم آب افتاد وقتی هوس یک چیزی میکنم و به بابا میگم برام بگیره یاد حرف مامان میوفتم که یکی از فامیلامون که حالا بماند کی تازه با شوهرش نامزد میکنه بعد با هم میرن بیرون زنه به شوهرش میگه اینجا سوپری...
-
13
یکشنبه 11 دیماه سال 1390 00:33
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA MicrosoftInternetExplorer4 برایم بنواز ماه من برای بنواز زیبایم باز سرگرم ستاره هایت شده ای ؟ ستاره هایی که چشم دیدن مرا ندارند ؟ آی مجنون آی زیبا آیا ستاره ها را از من بیشتر دوست داری ؟ آیا ستاره ها از من زیباترند؟ مگر نمیدانی که من به آنها حسادت میکنم؟ مگر نمیدانی که انها...
-
12
شنبه 10 دیماه سال 1390 20:59
میخندم و این خنده یعنی خوشحالم دوستت دارم مخاطب خاصم
-
11
شنبه 10 دیماه سال 1390 19:22
دیر وقت است بیا به جای شعر گفتن لبهایت را ببوسم کلمه ها میخواهند بخوابند هــــــــــــــیــــــــــــــــســــــــــــــــــــــ یک چیزایی به ذهنم میاد که مینویسم
-
10
شنبه 10 دیماه سال 1390 15:11
یک حس مامان بودن اومده سراغم دلم میخواد مامان بشم دی (حوصله نداشتم بحثی رو شروع کنم ولی دیدم اینو بنویسم بد نیستم) اینطوری نگام نکنید خبری نیست والا مریمی باز یک فیلم نگاه کرده جو گرفتش یک فیلم هندی بود هرچند که از فیلم هندی متنفرم و بیزارم از هرچی فیلم عشق و عاشقی و چرته ولی این فیلمش بدک نبود داشتم همینطور شبکه های...
-
9
شنبه 10 دیماه سال 1390 10:02
حرفی ندارم بزنم فقط اومدم پارازیت بدم و برم امروز خیلی دوست داشتم رو یک موضوع جدید و یک مبحث جدید بحث کنم و عقایدمو به زبون بیارم ولی وقتی فکر میکنم میبینم یکمی بی حوصله هستم باشه واسه یک اپ دیگه بعدشم تو این دوروز کلی حرف زدم خوبه تازه این وبلاگو زدم تو دو روزه بیشتر عقایدمو به قلم آوردم والا بستونه دیگه فعلا
-
8
جمعه 9 دیماه سال 1390 22:49
چند روز پیش یا بهتره بگم دو هفته پیش یکی بهم پیشنهاد داد گفت اول با هم آشنا میشیم بعد به ازدواج فکر میکنیم و اگر تفاهم داشتیم با هم ازدواج میکنیم البته خودش که نیومد جلو اینارو بگه به عاطی گفته بود عاطی هم اومد حرفاشو به من گفت وقتی که فکر کردم و حساب کردم دیدم این سومین پسری که تو محیط دانشگاه منو دیده و اومده جلو و...
-
7
جمعه 9 دیماه سال 1390 19:15
آخرین جملاتش مانند یک کودک زیبا بود پاک بود فراموش نشدنی بود دوست دارم دوست دارم دوست دارم امروز یک نوشته ای میخوندم که داشت از معجزات این جمله حرف میزد اینکه این جمله چقدر میتونه تو زندگی های مشترک یا تو خانواده ها یا تو رابطه های دوستانه معجره ایجاد کنه دوستت دارم چقدر خوبه که یک زنو شوهر این جمله رو همیشه بین...
-
6
پنجشنبه 8 دیماه سال 1390 23:05
مریمم آهــــــــــــ میم مالکیتت در دلم غوغا به پا میکرد میدانستی ؟ هروقت که مامان مریمم صدام میزنه جون میگرم یک حالی بهم دست میده که انگار تازه متولد شدم دنیا جلو چشمام نورانی میشه کلا حال میکنم وقتی که مامان بابا مهرداد مهران میلاد آرزو آیدا منو مریمم صدا میزنن نمیدونین چه کیفی داره چه لذتی داره وقتی که اون میم...
-
5
پنجشنبه 8 دیماه سال 1390 21:28
امروز یک فیلم خنکی دیدم که خوشم نیومد یعنی فیلمنامش جالب بود ولی کار کارگردانش افتضاح بود بعد با خودم گفتم خدا کنه فیلم نامه های بی نظیرم یک کارگردان خوب پیدا کنه بعد با خودم فکر کردم که ... مامان و بابا دوست ندارن که کنارشون هستم سراغ مشهور شدنو فیلم نامه هامو فیلم سازی برم منم گذاشتم این آرزوهامو وقتی عملی کنم که یک...
-
4
پنجشنبه 8 دیماه سال 1390 21:12
هیچی به اندازه این لذت نداره که لب دریا بشینی فکر کنی و آب پرتقال بخوری چقدر بده که مشهد دریا نداره واقعا چرا مشهد دریا نداره ؟؟؟؟؟ چی میشد اگر دریای خزر یک کوچولو میومد اینورتر ؟ یک کوچولو که نه ولی میومد نزدیک مشهد دیگه دیگه همیشه لب ساحل پلاس بودم والا ... عاشق دریام عاشق جنگلم عاشق کویرم عاشق سفرم به خیلی چیزا...
-
3
پنجشنبه 8 دیماه سال 1390 18:51
امروز سر میز صبحانه به مامان خانوم میگم : دوست دارم تا ترم بعد که میرم دانشگاه ازدواج کنم آقای کوچک خانواده با کمی صدای قاطی شده با غیرت میگوید : خجالتم خوب چیزیه مامان خانوم میگوید : چرا؟ مریمی میگه : اخه میخوام ابروهامو بردارم و تغییر کنم مامان خانوم با تعجب میگوید : خب اینکه ازدواج کردن نمیخواد ، پاشو برو همین الان...
-
2
پنجشنبه 8 دیماه سال 1390 18:45
امروز با آقای پدر و مامان خانوم رفتم بیرون تا خونه ببینم (حال درونی بد بود شدید ) خونه یک منطقه ای بود که نه بالاشهر بود نه پایین شهر متوسط بود هرچی بود آشغال بود نمیدونم چرا صاحب خانه اونقدر با افتخار خونه ی آشغالشو نشونمون میداد بعدشم سریع از خونه اومدیم بیرون تو دلم آروم گفتم : ای خدا خواهشا درست کن همون خونه که...
-
1
پنجشنبه 8 دیماه سال 1390 18:37
باید که دلمو به یک چیزی خوش کنم حالا میخواد هرچی باشه *** دستامو لاک زدم اول مشکی بود ولی چون آقای کوچک خانه دوست نداشت پاک کردم کردمش صورتی خیلی کمرنگ **** زدن این وبلاگم یک چیزی مثل دلخوشیست دلخوشی واسه کسی که یکروزی میاد دوست دارم از احساساتم افکارم دیدگاهم عقایدم واسه کسی که میشه همه چیزم بنویسم فرد خاصی نیست یعنی...