مریمی

مریم مینویسد

مریمی

مریم مینویسد

4

هیچی به اندازه این لذت نداره که لب دریا بشینی فکر کنی و آب پرتقال بخوری

چقدر بده که مشهد دریا نداره

واقعا چرا مشهد دریا نداره ؟؟؟؟؟

چی میشد اگر دریای خزر یک کوچولو میومد اینورتر ؟

یک کوچولو که نه

ولی میومد نزدیک مشهد دیگه

دیگه همیشه لب ساحل پلاس بودم

والا ...





عاشق دریام
عاشق جنگلم
عاشق کویرم
عاشق سفرم

به خیلی چیزا علاقه دارم که دوست دارم بهشون برسم

مثل سفر کردن به همه جا

حالا نمیخوام همین اول زود بپرم رو کشورای دیگه

نه
میخوام همین ایران خودمونو خوبه خوب بشناسم
و به همه جاش سفر کنم
به تمام کویر هاش
دریاهاش
جنگلاش
کوه هاش
استان هاش
شهرهاش
روستاهاش

و خیلی جاهای دیگه

با خانواده زیاد سفر میرم
ولی اینکه به یک مخاطب خاص بری
یک لذت دیگه داره

اینکه باهاش بری وسط یک کویر
روزها اون کویرو بگردین
به تمام نقاطش بری
کوه های سستشو لمس کنی
روشون راه بری

و شب
سرتو بزاری رو شونشو
کنار هم دراز بکشیدو
به آسمون نگاه کنید
به عظمت خدا بنگری
به ستاره های زیباش خیره بشی
و به ماهش چشمک بزنی و بابت مهتاب ازش تشکر کنی

یا اینکه با مخاطب خاصت بری جنگل

خیلی با مامان اینا رفتم جنگل
ولی میدونم رفتن با مخاطب خاص یک لذت خاص دیگه ای داره

و خیلی تفریحات دیگه
که دوست دارم فقط با مخاطب خاصم انجام بدم
دوست دارم فقط و فقط اون باشه
تا به اون تفریحات برسم

خدا کنه که مخاطب خاصم
یکی باشه که اهل حال باشه
و همینطور که من دوست دارم سفر کنم
اونم به سفر کردن علاقه داشته باشه
اونم عاشق کشف کردن منطقه های ناب و دست نخورده باشه
اونم عاشق تجربه کردن باشه
اونم با من همدل باشه

یا اگر نبود
در کنار من
به این گردشگری ها
به این سفر ها
علاقه پیدا کنه
همونطور که من به تمام دوست داشتن های اون علاقه پیدا میکنم
و به تمام خواسته هاش احترام میزارم



برای مخاطب خاص نوشت :


وقتی میگم بریم سفر

پسر بدی نشی که سرم غر بزنی

بگی ولش کن

حوصله داری

بیخیال


تروخدا بزار در کنار تو به آرزوهام برسم

به خواسته هام برسم


بزار در کنار تو چیزایی رو تجربه کنم

که هیچ وقت نه تو تنهایی

نه با خانواده

نه با دوستان

و نه با هیچ کس دیگه تجربه کردم

باشه ؟


منم قول میدم

قسم میخورم

که همیشه به خواسته هات

به علاقه هات

به آرزوهات

احترام بزارم

و بهشون جامه ی عمل تن کنم



قول میدم مخاطب خاصم


بعدشم وقتی که ایران گردیمون تموم شد

میریم سراغ کشورهای دیگه 

3

امروز سر میز صبحانه به مامان خانوم میگم : دوست دارم تا ترم بعد که میرم دانشگاه ازدواج کنم


آقای کوچک خانواده با کمی صدای قاطی شده با غیرت میگوید : خجالتم خوب چیزیه


مامان خانوم میگوید : چرا؟


مریمی میگه : اخه میخوام ابروهامو بردارم و تغییر کنم


مامان خانوم با تعجب میگوید : خب اینکه ازدواج کردن نمیخواد ،

پاشو برو همین الان ابروهاتو بردار ،

برا یک ابرو برداشتن میخوای خودتو بدبخت کنی دیوونه ؟ (به شوخی گفت)


مریمی میگه : آخه میخوام وقتی میپرسن چی شده تغییر کردی بگم ازدواج کردم


مامان خانوم و آقای کوچک خانواده این قیافه ای میشوند : 






خداییش خیلی دوست دارم الان ازدواج کنم

نه اینکه ازدواج کنم برم سر خونه زندگیم

ولی یکی رو داشته باشم که همه جوره خیالم راحت باشه


میگم خیالم راحت باشه

منظور این نیست که از ترشیدگی میترسم

اخه هنوز سنی ندارم که بخوام به ترشیدگی بودنم

یا ترشیده شدنم فکر کنم


(هرچند که من صد در صد مخالفم با این لغت ترشیده)


ولی دوست دارم

یکی باشه که بدونم هست

که بدونم تا ابد کنارمه

که ...


بابا منظورمو بفهمید دیگه




کلا این نیاز هر دختر و پسریه

که به یک سنی میرسه

احساس میکنه به یکی نیاز داره


منم الان به مخاطب خاصم نیاز دارم

اینکه کنارم باشه


دوران عقدو خیلی دوست دارم

دوست دارم الان عقدم کنن

تا وقتی که درسم تموم میشه

برم سر خونه زندگیم


خیلی خوبه




پی نوشت :


یک جمله ای هست که همیشه میگه:


مراقب آرزوها و افکارتان باشید


منظورش اینه که به هر چیزی که فکر کنی

و آرزوشو داشته باشی

بهش میرسی

واسه همین میگه مراقب باش که درست فکر کنی

و درست آرزو کنی


خودم هنوز نمیدونم این فکری که تو سرمه

این خواسته ای که دارم

واقعا خوبه یا نه


فکر کردن که بهش خوبه

ولی اینکه تو اون موقعیت قرار بگیری

نمیدونم


شاید بد باشه

شاید سخت

شاید غیر قبال تحمل


واقعا نمیدونم


ولی وقتی زندگی و رابطه ی

مهردادو آرزو

و مهران و آیدا

و مخصوصا

مخصوصا

مخصوصا

مامانو بابارو میبینم


دلم میخواد منم واسه خودم

یک همدم

یک مهربون

یک ادم واقعی

یک مخاطب خاص داشته باشم


وقتی که آرزو با آرامش سرشو میزاره رو شونه مهرداد

یک حس خاصی میاد سراغم

یک فکر خاص

یک رویای خاص

یک آرزوی خاص


با خودم میگم حتما خیلی لذت بخشه


وقتی خودم میرم کنار مهردادم

یا مهرانم

یا میلادم میشینم

(میم مالکیت همیشه نشان گر عشق و علاقه است)

و سرمو میزارم رو شونه هاشون

به قدریس لذت میبرم که حد و اندازه نداره

و یک احساس امنیت میاد سراغم

اینکه همیشه و در هر شرایطی میتونم با خیال راحت

بهشون تکیه کنم


ولی میدونم که حس من

با حس آرزو

خیلی خیلی فرق داره


آرزو سرشو میزاره رو شونه شریک زندگیش

ولی من میزارم رو شونه ی برادرم

حامی که دارم


...


نمیدونم

ولی دوست دارم این حسو

تجربه کنم


همین

...




برای مخاطب خاص نوشت:


بیا تا سرمو بزارم رو شونت ببینم چه حسی داره


بیا تا زود برم ابروهامو بردارم


(این جمله ی آخری شوخی بود جدی نگیر)



ولی فکرشو بکن چقدر جالب میشه

که معیار یکی واسه ازدواج

برداشتن ابروهاش باشه 


2

امروز با آقای پدر و مامان خانوم رفتم بیرون تا خونه ببینم  (حال درونی بد بود شدید )

خونه یک منطقه ای بود که نه بالاشهر بود نه پایین شهر

متوسط بود

هرچی بود آشغال بود

نمیدونم چرا صاحب خانه اونقدر با افتخار خونه ی آشغالشو نشونمون میداد

بعدشم سریع از خونه اومدیم بیرون


تو دلم آروم گفتم : ای خدا خواهشا درست کن همون خونه که نزدیک خونه ی خودمونه رو بخریم

اخه هم 4 خوابه است هم اینکه بازم بالاشهر زندگی میکنیم 

هم اینکه مامان خانوم  از اون خونه خوشش اومده



10 دقیقه طول نکشید که گوشی آقای پدر زنگید

جواب داد و گفت باشه فردا میام


چشماش از شادی برق میزد

رو به مامان خانوم کرد و گفت : داره کم کم درست میشه ، قرار گذاشته فردا بریم برا قرارداد خرید خونه صحبت کنیم



برانگیخته شدم

خیلی خیلی زیاد برانگیخته شدم

یعنی خدا اینقدر منو دوست داره که نمیدونستم ؟

ده دقیقه از خواستم نگذشته بود که عملیش کرد 



چقدر خدا مهربونه

چقدر نازنینه

چقدر ماهه


کاش قدردان این همه خوبیش باشم


وقتی که اومدم خونه

به شدت به فکر فرو رفتم

اینکه تا الان هرچی ازش خواستم بهش رسیدم

خودمو با تمام ادمای اطرافم مقایسه کردم

از دختر خاله ها و پسر خاله ها گرفته

تا تک تک اعضای خانواده پدریم و خیلی های دیگه

حتی با دوستای دورو  نزدیک هم خودمو مقایسه کردم

از هر دید که نگاه میکردم

میدیدم که من همیشه

و در همه شرایط بهترین هارو داشتم

و بهترین بودم


بهترین خانواده

بهترین مادر

بهترین پدر

بهترین برادر

بهترین زندگی

بهترین تفریح

بهترین موقعیت

بهترین جایگاه

بهترین ...


همه چیزم همیشه بهترین بوده


خدا کنه همیشه همینطور باشم

بهترین باشم

مثل همیشه

مثل روزهای قبل

مثل ماه های قبل

مثل سال های قبل

مثل همیشه



خدا کنه کنه که مخاطب خاصمم بهترین باشه

خدا کنه عاشقم باشه

دوستم داشته باشه

خدا کنه که من عاشقش باشم

دوستش داشته باشم

خدا کنه کمکم کنه تا به چیزایی که میخوام برسم

خدا کنه من بتونم کمکش کنم تا به خواسته هاش برسه

خدا کنه همدیگرو درک کنیم

خدا کنه بهترین زندگی رو واسه هم بسازیم

خدا کنه عاشق هم باشیم

تا همیشه

تا ابد



وقتی کوچیکتر از الانم بودم

و از عقایدم و معیارام برای مامان میگفتم

میخندید

میگفت مریمم اینا معیار نیست

اینا همشون رویاست

تو داری تو رویا زندگی میکنی


ناراحت میشدم از حرفش

میگفتم مگه نمیگن خواستن توانستن است

مگه نمیگن به هرچیزی فکر کنی بهش میرسی


ولی وقتی که کم کم بزرگ شدم

دیدم آرزو و رویا

خواستن با خواب و خیال

چقدر

چقدر

چقدر

چقدر

فرق داره



میدونم خیلی حرف زدم 


ولی خب

اینا چیزایی که یکدفعه به ذهنت میرسه

بعد به دستات

بعدم میاد تو وبلاگ


در اخر که بخوام کلامو به اتمام برسونم

خدارو صد هزار بار شکر میکنم

و ازش میخوام که مثل همیشه بهم بهترین هارو بده بازم بهم بهترین هارو بده

مخصوصا در مورد مخاطب خاصم


ازش میخوام بهترینش مال من باشه

بهترینه بهترینش



برای مخاطب خاص نوشت :


امیدوارم هرجا هستی

بخندی

سالم باشی


حرف دیگه ای ندارم که بزنم

1

باید که دلمو به یک چیزی خوش کنم

حالا میخواد هرچی باشه

***

دستامو لاک زدم

اول مشکی بود

ولی چون آقای کوچک خانه دوست نداشت پاک کردم

کردمش صورتی خیلی کمرنگ


****


زدن این وبلاگم یک چیزی مثل دلخوشیست


دلخوشی واسه کسی که یکروزی میاد


دوست دارم از احساساتم

افکارم

دیدگاهم

عقایدم

واسه کسی که میشه همه چیزم بنویسم


فرد خاصی نیست

یعنی شخص مورد نظری وجود نداره


فقط میدونم یک روزی میاد


و تا وقتی که این شخص

این آقا

این مهربون

قابل شناسایی نیست

مخاطب خاص صدا زده میشه 


اینجا از خودم

و چیزای که در ذهنم تداعی میشه

برای مخاطب خاصم مینویسم

تا یکروی

بخونیم

بخندیم


و یاد کنیم